سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به نام خداوند جان و خرد به وبلاگ رسول طباطبائی خوش آمدید


87/11/13 ::  4:47 عصر

خواننده تو عروسی میگه: خانوما، آقایون، دستا بالا، می‌خواهیم بریم بندر! ترکه داد میزنه: کجا؟ ما تا شام نخوریم هیچ‌جا نمیریم!!!



  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : رسول طباطبائی

    87/11/13 ::  4:46 عصر

    یه روز تو جهنم بمب میذارن همه شهید میشن میرن بهشت

  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : رسول طباطبائی

    87/11/13 ::  4:45 عصر

    به ترکه می گن:چرا ماشینت رو  را  از پلاک شروع می کنی به شستن؟می گه:والا یه بار از سقف شروع کردم به شستن رسیدم به پلاک دیدم ماشین خودم نیست

  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : رسول طباطبائی

    87/11/13 ::  4:44 عصر

    یکی به دوستش میگه: شنیدم تو ظرف شستن به زنت کمک می‌کنی؟ زن ذلیل!  میگه خب مگه چیه، اونم تو رخت شستن به من کمک می‌کنه...



  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : رسول طباطبائی

    87/11/13 ::  4:43 عصر

    ترکه ادعای پیغمبری میکنه . بهش میگن خوب کتابت کو ؟ میگه ، فعلا جزوه میگم بنویسید تا بعد ...!!!



  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : رسول طباطبائی

    87/11/13 ::  4:41 عصر

    اولی: «یک روز توپم را شوت کردم، رفت کره ماه، خورد توی سر یک نفر و برگشت.»
    دومی: «عجب! پس آن توپی را که خورد توی سرم تو شوت کرده بودی؟»



  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : رسول طباطبائی

    87/11/13 ::  4:41 عصر

    شبی ملانصرالدین خواب دید که کسی ? دینار به او می دهد، اما او اصرار می کند که ?? دینار بدهد که عدد تمام باشد. در این وقت، از خواب بیدار شد و چیزی در دستش ندید. پشیمان شد و چشم هایش را بست و گفت: «باشد، همان ? دینار را بده، قبول دارم.»

  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : رسول طباطبائی

    87/11/13 ::  4:39 عصر

    از شخصی می پرسند «چرا قرص هایت را سر وقت نمی خوری؟»
    پاسخ می دهد: «می خواهم میکروب ها را غافلگیر کنم.»


  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : رسول طباطبائی

    87/11/13 ::  4:38 عصر

    یه بار یه دیوونه دنبال رئیس بیمارستان می اندازه . خلاصه رئیس بیمارستان رو تو یه بن بست گیر میاره. رئیس بیمارستان با ترس می گه از جون من چی می خوای ؟ دیوونه هه می ره با دست بهش می زنه می گه حالا تو گرگی!

  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : رسول طباطبائی

    87/11/13 ::  4:36 عصر

    مردی که در و پنجره می ساخت رفته بود خواستگاری، پدر عروس پرسید : آقا داماد چه کاره اند؟ داماد خواست کلاس بذاره گفت : من ویندوز نصب می کنم!!!

  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده : رسول طباطبائی

    <      1   2   3      >
    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    خانه
    پارسی بلاگ
    پست الکترونیک
    شناسنامه
     RSS 
     Atom 

    :: کل بازدیدها :: 
    5953


    :: بازدید امروز :: 
    14


    :: بازدید دیروز :: 
    1


    :: درباره خودم ::

    به نام خداوند جان و خرد به وبلاگ رسول طباطبائی خوش آمدید
    رسول طباطبائی
    من به وبلاگ های طریحی خیلی علاقه دارم و به همین دلیل این وبلاگ را ساختم.

    :: لینک به وبلاگ :: 

    به نام خداوند جان و خرد به وبلاگ رسول طباطبائی خوش آمدید

    :: دوستان من ::

    میلاد صمیمی

    :: وضعیت من در یاهو ::

    یــــاهـو

    :: اشتراک در خبرنامه ::

     

    :: موسیقی وبلاگ ::